89/9/6
7:56 ع
تمام شد یک روز دیگر
سنگین تر کوله بار خستگی هایم
و نگران از شروع تکرار وار فردا و فرداها
چشمانم را به امید باز نشدن می بندم ...
اما باز ،
آغازی بی پایان ،در هر صبح متولد میشود
با تمام ناتوانی ام ،
طول روز را زجر میکشم
مسیرها یکسان طی میشوند ...
سنگ فرش های یک نواخت و یک رنگ
و درختانی که هیچگاه
بزرگ تر از سال پیششان نمی شوند
سخت میگذرد ،
روز به شب و شب به روز
بیماری بدیست بی خوابی
و بدتر از آن ...
اینکه هیچ پایان خوشی در انتظارت نیست !
پشت این همه هیچ ،چیزی نیست جزء
جسمی که از خاک است و به خاک می رود ...
با دستانی خالی تر از همیشه
از خاک به خاک یا از خاک به افلاک ...
ما همه در حال رفتنیم ...!